پایان یکی از ماههای سال ۶۸ که طبق معمول برای دریافت حقوق ماهانه ام به بانک مراجعه کردم با انبوه و صف همکاران چک بدست مواجه شدم ، که منتظر نوبتشان بودند ، آنموقع از عابر بانک و کارت بانکی و دستگاه نوبت دهی خبری نبود ، تمام حقوق را بوسیله «چک» دریافت و با هر جان کندنی اگر هنر میکردیم تا نیمه ماه میرساندیم ، بقیه ماه هم خدا کریم بود!!
بانک ملی شعبه چهارصد دستگاه اهواز متولی پرداخت بخشی از حقوق« معلمان ناحیه ۲ »و از شانس خوب یا بَد بخشی از «کارکنان شرکت ملی حفاری نفت» بشمار میآمد .
چک حقوقم را نوشتم « چهل و پنج هزار ریال» بعبارتی چهار هزار و پانصد تومان ، هر چند بخاطر وجود برخی از دوستان که از صبح در صف بودند و میتوانستم ، بجای آخر صف ، در جلوی صف قرار گیرم اما از آنجا که برایمان در تربیت معلم جا انداخته که معلم الگو و سرمشق اجتماع و از اهمیت ویژه ای برخوردار است ، دست به چک پشت سر نفر آخری ایستادم ، در ذهنم داشتم آن چهارهزار و پانصد تومان را تقسیم میکردم ،بعد از کسر هزینه ها هر کاری کردم ، پولی برای بادگیر موتورسیکلتم نمی ماند ، وقتی در زمستان و بیابان برای رفتن به مدرسه روستایی که با جاده ی اصلی بیش از ۱۵ کیلومتر فاصله داشته باشی و موتورت بادگیری نداشته و انگشتانت از سرما کرخ شوند ، میفهمی که یک بادگیر موتورسیکلت یعنی چه !!
دو ، سه نفر جلویم بیشتر باقی نمانده بود که حواسم از بادگیر و خرید روغن نباتی ( آنموقع روغن مایع نبود و روغن نباتی هم کمیاب و سهمیه ای بود) ، به بحث و دعوای کارمند بانک با نفر جلویی افتاد که گویا نوبتش شده و کارمند حاضر به پرداخت حقوقش نشده بود ،
تحویلدار بانک که از کار زیادو ازدحام مراجعین عصبانی شده بود به آن آقا که گویا کارمند «حفاری» بود ، با صدای بلند داد میزد: « پول نیست ! با حقوق شما ، میتوانم چند تا از اینا رو رد کنم» اشاره «اینا » به ماها که بیشترمان معلم بودیم شد ، مثل اینکه نقدینگی و اسکناس های بانک کفاف آنهمه مراجعه کننده را نمیداد ، کمی کنجکاو شدم که مگر یک کارگر یا کارمند نفتی چقدر میگیرد ، وقتی به نزدیک پیشخوان بانک آمدم ، دزدانه نگاهم به نوشته های روی چکی افتاد که به اندازه حقوق پنج معلم بود:
«مبلغ دویست و هفتادهزار ریال» !
وقتی سر و صدا خوابید و میخواستم از بانک خارج شوم ، دیدم رئیس شعبه به کارمندش گفت : از ماه های آینده روزهای پرداخت حقوق معلمان از نفتی ها را جدا میکنیم !
خیلی سالها گذشت ، بیش از سه دهه!
وقتی دیشب از یکی از عمو زاده ها که هم سن و سال هم و او نفت و من معلمی را انتخاب کرده ، پرسیدم : راستی با این تحریم و نفروختن نفت و ... وضع حقوقتان چطور است ، پاسخش دوباره مرا به ۳۱ سال پیش و بانک ملی شعبه چهارصد و «اینا» برگرداند ، اما اینبار فاصله پنج برابری به «۶» برابر رسیده بود ، تحصیلات و سابقه اش کمتر از من بود ، اما این فاصله مرا هنوز آخر صف نگه داشته!!
بگذریم : « معلّم روزت مبارک» .. ..