جمعه ۰۳ مرداد ۱۴۰۴ - ۰۵:۰۵ | Friday , 25 July 2025
کد خبر: ۲۵۴۶۴
تاریخ انتشار: ۱۴:۲۳ - ۰۲ بهمن ۱۳۹۶

پنج شنبه بيست و هشت دي ماه ساعت ده و پانزده دقيقه محمد مالي

همراه با حاج محسن، روز برگزاري كنگره بزرگداشت استاد فلسفه و هنر، شهيد علي جمالپور، رفتيم تا بر مزارش نجوايي كنيم و رخصتي جوييم.

نشستيم به تامل و فاتحه، حاج محسن با نگاهي عميق، يخِ زبانم را شكست. گفتم؛ حاج علي عزيز تو خود شاهد بودي كه چندين ماه براي اين روز آخر، دويديم و سوختيم و نوشتيم، حالا آمده ام تا مراسم را واگذار كنم به خودت. خواستم بگويم؛ سپاسمندم از اين كه اجازه دادي گره بزنيم خودمان را، با اين همه آلودگي و گناه به وجود مباركت. خواستم بگويم خيلي چيزها را تا اين كه حاج محسن گفت؛ ببين اين قبر را. مزار شهيدي بود كمي آن سوتر، و دانه هاي برنج كه سطح قبر شهيد را پوشانده بود. به زحمت خواندم كه شهيد در سال ٦٥ پرگشوده، يخ زدم، اين چه مادري است! كدام پدر است، چه خواهري و كدام برادر، كه ٣١ سال پساكربلاي ٥، در غوغاي اختلاس ها، دروغ ها و هزاران مشكل بزرگ و كوچك هنوز ايستاده در غبار.

با خودم فكر مي كردم؛ چه گنجشك ها و چه كبوترها كه با بهانه خوردن اين برنج ها بر مزار شهيدش مي نشينند و از سفره او برمي دارند. كه ناگهان حاج محسن مرا به خود آورد. نشسته بود و چند دانه برنج مي خورد و خطاب من؛ مگر مريض نيستي و شفا نمي خواهي، بيا بخور.
چند دانه اي خوردم و آرام گرفتم.
پنج شنبه بيست و هشت دي ماه ساعت ده و پانزده دقيقه. و من در اين وقت دوباره ساخته شدم.

پي نوشت اول: 
اين روزها كه "حال همه ما خوب است اما تو باور نكن" اگر حالِ خوشي دست داد و تبسّمي رسيد و لبخندي شكفت و تاملي آمد بايد آن را به اشتراك نهاد تا شايد دلِ ديوانه كمي بيش تاب آورد و دمي و لحظه اي و آني بياسايد. روشن است اما اين كه "بث الشكوي" تو يا "شقشقيه" جناب او در جستجوي كدامين مخاطب از دلتاي انديشه مي جوشد، خالي از اهميت است چرا كه "رود حقيقت" در پهناي تاريخ؛ مي لغزد و مي پيچد و عاقبت راه خود را مي جويد با همه سنگ هايي كه در مسيرش مي اندازند و موانعي كه بر امواجش مي گيرانند.

پس! از گفتِ خوشي هايت دريع نكن براي مردمان و اين نوشته از اين سنخ است به گمان.

پي نوشت دوم:
هر انساني ماجرايي دارد، قصه اي شنيدني و ناب و هر قلبي را دردي است لاجرم. با اين همه، جنسِ هر كس متفاوت است، دردي تا مغز استخوان مي تراشد و زخمي تا عمق جان را مي خراشد، هجري صيّاد تن مي شود و وصلي آرزوي محال من، اين دشنه بر پيكر است و آن تشنه خنجر است. اما هيهات از كويريات، سخن از "حاج محسن نوزريان" رفت در اين وجيزه، نه اين كه حاجت از اين گفت، برقراري نسبتي بوده باشد بينابين، ابداً، و مگر ممكن است من او را، من شايد نهايت "راننده" او بوده باشم از سر تصادف! ولاغير. او مردمك است و من مردك. او مستغني درياي معرفت و من غرق در غرقابه منيّت. او عبادالرحمن و من اسير فرمان. به فرموده جناب عين القضات؛ "اين كار را الم بايد نه قلم..."

پي نوشت سوم:
اين قصه نه به آن معني است كه صاحب روايت، از جمله نظركردگان است به توفيقِ رويتِ چنين سودايي. كه به فرموده حضرت خاتم: "إِنَّ لِكُلِّ امْرِئٍ رِزْقاً هُوَ يَأْتِيهِ"؛ هر كس روزى اى دارد كه حتماً به او خواهد رسيد. اين روزي است كه سرگردان جانان است و جانِ ناآرام تنها بايد در مغناطيس اين جاذبه الهي باشد و بي ترديد در ناصيه هر يك از ما چنين سوغات و متاعي فراوان بوده. و مگر "شفعت الشی ء" معنایش جز اين است. و اما هنر مردان نيك در پيچ روزگار و انحناي چرخ گردون اين بوده كه استثناء را به قاعده تبديل ساخته و خاطره اي لاغر را در قالب يك مثنوي فربه پرداخته و بيرق يقين را در معبر ترديد افراشته و مرغ آمين آزادي را از قفس مصلحت رهانده و پرانده و راستي! داوري در باب مجهولات قلبي را بايد به وقتِ برداشت معلومات حصولي سپرد.

پي نوشت آخر: 
تصوير و ما ادراك تصوير، همين.
نظرات بینندگان
آخرین اخبار