















حجت صالحی زاده دایی من بود من خواهر زاده ی اوهستم من افتخار میکنم که همچین دایی دارم من و داییم مثل یک دوست صمیممی بودیم داییم برای من تبلت خرید جشن تولدمو گرفت ما اصلا نمی دونستیم غم چیه ولی غم خیلی آروم به خونه ی مادربزرگم سرک کشید من خیلی گریه میکنم من وقتی مدرسه ها تمام شدن به ماما نم اسرار میکردم که بریم ترکالکی ولی من هفته های قبل همش میگفتم که بریم شوشتر ولی این هفته نمیدونم چرا گفتم بیا بریم ترکالکی حالا من فهمی دم چرا چون که خدا میخواست کی من آخرین ملاقاتمو با داییم بکنم
عزیزم خدارحمتش کنه