آراس:من و آ سید جواد هم ولایتی هستیم . نه ! کمی بیشتر ، یه جورایی دوستیم . خوب البته او چند سال از من بزرگتر است .ضمنا ما اینطرف شهر می نشستیم و آنها آنطرف شهر .
کاش اینطرف و آنطرف فقط به خانه های ما ختم می شد ، اما نشد . در خیلی چیزها من اینطرف هستم و او آنطرف .
البته شباهتهای زیادی هم داریم مثلا هردو مذهبی هستیم ،هردو در دوران تحصیل انشای خوب می نوشتیم و خوب سخنرانی میکردیم هردو طبع ملایمی داریم و شاید شباهتهای دیگر اما بعد از انقلاب که صف بندیهای سیاسی شروع شد باز آ سید جواد رفت آنطرف و من ماندم اینطرف .
ولی حالا نمی خواهم سر شما را با شمردن شباهتهاو اختلافات خودم و آ سید جواد درد بیاورم قصدم چیز دیگری است ، چیزی که شاید اگر بشنوید خوشتان بیاید یکی از فرقهای من و آسید جواد در رشد و ترقی اداری ماست .
سید اول کارمند ساده بود بعداز چند سال رئیس کارگزینی اداره شهرستان شد بعد از چند سال دیگر معاون اداره شهرستان شد چند سال در این سمت بود تا به ریاست اداره شهرستان رسید تقریبا بیست و سه سال از دوران خدمتش را پشت سر گذاشته بود که معاون مدیر کل شد چند سال هم در این سمت بود که بالاخره مدیر کل شد بعد هم بازنشست شد خلاصه اینکه سید یک مسیر پلکانی و تدریجی ترقی را طی کرد .
اما من به محض اینکه دانشگاه را تمام کردم بابام گفت پسرم حالا وقتش است که کاندیدای شورای شهر بشی . خوب من هم جوان بودم و جویای نام البته کمی می ترسیدم اما بابام گفت نترس بسپار به من خودم همه کارها را ردیف میکنم فوری یک ضیافت شام ترتیب داد و عمو ها و دایی ها و عمه ها و خاله ها با بچه های آنها را که جمعا حدود چهل نفر می شدند دعوت کرد و بعد از صرف شام گفت غرض از مزاحمت ...
معلوم بود که همه حمایت می کنند چون بابام بزرگ فامیل بود و کسی روی حرفش حرف نمی زد در یک چشم بهم زدن ستاد تبلیغاتی شکل گرفت و زنگ ها برای من به صدا درآمد ! (منظور زنگ تلفن و زنگ در خانه هاست )و به همت بابام و کل طائفه و البته دوستان هم محله ای و دانشگاهی و زمین فوتبال وغیره و غیره من به شورای شهر راه پیدا کردم و در سن 23 سالگی تبدیل به یکی از ریش سفید ها (یا همان رجال سیاسی ) شهر شدم تا اینجای مطلب هم زیاد عجیب نیست بلکه شیرینی کار از جایی شروع شد که در یکی از جلسات اداری که آقای فرماندار هم شرکت داشت من چند کلمه از مسائل و مشکلات شهرهای امروزی گفتم .
مطالبی که می گفتم شب قبل از آن در یکی از مجلات خوانده بودم زیر چشمی متوجه شدم که آقای فرماندار چیزی در گوش جناب شهردار گفت او هم سر خودش را به علامت تایید تکان داد فردای آن روز شهردار به من گفت آقای فرماندار با شما کار دارد و من به فرمانداری رفتم بعد از تعارفات مرسوم آقای فرماندار گفت مدتی است من در جستجوی یک معاون خوب و قوی هستم فکر میکنم شما برای این سمت مناسب باشید نظرتان چیست موافق هستی ؟
گفتم قصد من خدمت به مردم است ! اگر اینطور صلاح میدانید در خدمت هستم بلافاصله مقدمات کار فراهم شد و من به سمت معاون فرماندار مشغول کار شدم .بعد از مدت کوتاهی شنیدم بابای یکی از دوستان دانشگاهی ام معاون سیاسی استاندار شده فوری دوستم را به شهرمان دعوت کردم و از خدمت چیزی کم نگذاشتم وقت خداحافظی هم چند قلم سوغاتی با ارزش همراهش فرستادم .
گفتم این را از طرف من خدمت ابوی بدهید یکی دو هفته دیگر جناب معاون سیاسی به شهر ما آمد و این بار هم من سنگ تمام گذاشتم البته کمی هم چرب زبانی و گزارش های تلخ و شیرین از کارهای انجام شده و نشده چاشنی کردم معاون بعد از باز گشت از ماموریت من را خواست و گفت حیف است نیرویی مثل شما در این سمت باشد هدف ما شناخت و رشد نیروهای شایسته و دلسوز است و مطالبی مثل این و خلاصه اینجور شد که تنها دو سال بعد از عضویت در شورای شهر فرماندار شدم بدون اینکه سلسله مراتبی را در این کار طی کرده باشم یا تجاربی اندوخته باشم یا حد اقل طرحی ، پیشنهادی یا برنامه ای در سر داشته باشم اما روند ترقی آسانسوری !من به اینجا ختم نشد.
حدود 18 ماه که فرماندار بودم انتخابات ریاست جمهوری بر گزار شد و من در سفری که از راه شیراز به اصفهان داشتم در مسیر هر جا که توقف میکردم تا آبی به سرو صورت بزنم ، استکان چایی بنوشم یا گلاب به روتون دستشویی بروم میدیدم که عکس یکی از کاندیداها بیشتر از بقیه به درو دیوارها آویزان است از همان جا فهمیدم که اسب برنده این مسابقه از آن کیست فوری روی آن اسب شرط بندی کردم و به محض برگشتن از اصفهان به ستاد مرکزی آن کاندیدا در استان خودمان رفتم و علاوه بر پرداخت بخشی از هزینه های تبلیعاتی در نوشتن شعارها و سخنرانی در مجالس هم خودی نشان دادم .
از شانس خوبی که داشتم کاندیدای ما رئیس جمهور شد و من فوری در صف مدیران ارشد استان قرار گرفتم می دانستم که استاندار نمی شوم چون استاندار شدن دنگ و فنگ زیادی دارد اما معاون استاندار یا دست کم مدیر کل یکی از ادارات استان حداقل پستی بود که شبها به خوابم می آمد و همین هم شد و من حالا که دارم این قصه را برای شما مینویسم در مدت چهار سال از هیچ به صندلی مدیر کلی رسیده ام چیزی که سید بیچاره 27 سال برای رسیدن به آن زحمت کشید این بود فرق مهم من و آ سید جوا بازهم بگوئید همای سعادت افسانه ای بیش نیست !
جمال درویش