آراس؛ آخ که اگر من بودم چها می کردم ! کم کم آفتاب داشت غروب میکرد ،ناخدا جابر بنا به عادت همیشگی گوشه حیاط ، کنار دیوار روی قالی نشسته بود و با ننه کریم مشغول صحبت بود و بعد از هر چند جمله پکی به قلیان میزد و پشت بندش استکان چایش را سر میکشید شاید تعجب کنید ناخدا از دوران شاه شهید را به خاطر داشت (شاه شهید لقبی بود که بعد از کشته شدن ناصرالدین شاه قاجاریه او دادند به بهانه اینکه در حرم شاه عبدالعظیم به قتل رسید ) جابر در واقع هیچوقت ناخدا نبود ، یک عمر در لنج این و اون جاشویی میکرد اما سالها پیش وقتی به خواستگاری خورشیدو دختر زار علی دلواری رفت برای اینکه به دختر دلخواهش برسد خودش را ناخدا جابر معرفی کرد از همان زمان مردم ناخدا صدایش میکنند.
ناخدا همیشه از دوره جوانی خودش داستانهای شیرینی تعریف میکرد از سفرهایی که با لنج بادبانی به زنگبار و هندرفته بود ، معلوم نبود راست میگفت یا دروغ ، کسی هم نبود که راست و دروغش را از او بپرسند.
او همیشه قهرمان داستانهایش بود اینکه وقتی لنگر لنج ته دریا توی گل گیر میکرد و او یک نفس عمیق می کشید و شیرجه میرفت زیر آب و تا لنگر را آزاد نمیکرد بالا نمی آمد یا اینکه تا لنج به گل می نشست همه جاشوها زور میزدند لنج را آبی کنند عاجز بودند ولی ناخدا یک تنه یا علی می گفت و لنج را از گل در می آورد یا اینکه در بمبئی یک زن زیبا عاشقش شده بود و حاضر بود با او به ایران بیاد ولی ناخدا دست رد به سینه او زد و گفت من ناخن خورشیدو(ننه کریم) را با صدتا مثل تو عوض نمی کنم خلاصه دهها قصه شنیدنی در چنته ناخدا بود ولی هرچه که بود حالا پیرو ناتوان افتاده بود گوشه خانه و تا میخواست از پهلوانیهای گذشته اش بگوید ننه کریم می زد توی ذوقش که داشتم داشتم مهم نیست دارم دارم مهمه .
ما که از جوونیات هم چیزی ندیدیم همیشه هشتت گرو نهت بود . هلک هلک میرفتی تا کویت بعد از بیست روز که برمی گشتی دو گونی کفش لنگه به لنگه می آوردی که هیچکدوم با همدیگه جفت نمی شد معلوم نبود کدوم نون حروم خورده ای می فهمید تو ساده ای گولت میزد ناخدا از این حرفهای ننه کریم خیلی ناراحت می شد و هرچی از دهانش در می اومد نثار پیر زن می کرد و این داستان همیشگی آنها بود .اما همه میدونستند که این پیر زن و پیر مرد لیلی و مجنون بندر هستند و برای همدیگر می میرند . دوشبانه روز بود که کریم و ناصر و منصور به قصد صید به دریا رفته بودند و ناخدا و ننه کریم منتظر بودند اما نگران نبودند چون دریا این روزها آرام بود .
نه طوفانی بود و نه بارانی ناخدا داشت طبق معمول یکی از خاطرات سفر به هندوستان را تعریف میکرد که صدای باز شدن در چوبی حیاط به گوش رسید یاالله یاالله کریم بود که اینجور آمدن شان را به پدر و مادر خبر میداد هر سه برادر به یک چشم بهم زدن وارد شدند تور ها را همانجا نزدیک در حیاط به میخ بزرگی که به دیوار بود آویزان کردند و ناصر و منصور فوری رفتند و بعد از چند دقیقه با 4 سبد پر از ماهی شوریده برگشتند سبد ها را توی حوض سیمانی کنار نخل گوشه حیاط خالی کردند . ننه کریم گفت "خدا قوت" الهی قربونتون برم . بچه ها شنل های پلاستیکی که به تن داشتند درآوردند و کنار پدرو مادر روی قالی نشستند ننه کریم فوری سه استکان چای تازه دم را جلو بچه ها گذاشت ، چای منقلی توی قوری چینی یه چیز دیگه است .
هر سه برادر استکانها را سر کشیدند و آماده استکان دوم شدند ناخدا پکی به قلیون زد و نگاهی به حوض پر از ماهی انداخت و گفت تا دیر نشده بقیه را هم بیارین شبونه تقسیم کنین ، اینجوری دیگه یخ نمی خوان ، هر سه برادر نگاهی به هم انداختند ، کریم گفت همش همینه ، بقیه ای در کار نیست دریا این روزا بخیل شده ناخدا گفت این حرفها چیه؟ بگید عرضه نداریم .
یک پک سنگین دیگه به قلیون زد و گفت آخ که اگر من بودم آخ ... بعد شروع کرد از یکی از سفر های صیادی که خودش تنها به آب زده بود صحبت کرد آنقدر زیبا تعریف میکرد که ارنست همینگوی خالق پیر مرد و دریا در برابرش لنگ می انداخت از جنگ با طوفان و امواج به بلندی 20 متر و باران و تگرگ تا سکوت زیبای بعد از طوفان ، آسمان صاف و پرواز مرغان ماهی خوار ناخدا تعریف می کرد که چطور تور خالی را به آب می انداخت و بعد از چند دقیقه، فقط چند دقیقه آن را در حالی که پراز ماهی بود جمع میکرد و این کار را در طول روز دهها بار تکرار کرد تا اینکه خن (حوض وسط لنج)و سینه (قسمت جلوی لنج)پر از ماهی شد صدها و بلکه هزاران کیلو شوریده باز گفت آخ آخ اگر من بودم ! ننه کریم که دیگه از لاف های شوهر پیرش جون به لب شده بود و میدید که جگر گوشه هایش خسته و کوفته از دریا برگشته اند و پیر مرد دارد عوض خسته نباشید توی ذوقشان می زنه با یکی از آن طعنه های جانسوز همیشگی گفت بچه های تنبل بلند شید بلند شید دست و پای باباتون را مالش کنید از دریا برگشته آب بیارید ،چای بیارید، قلیون را چاق کنید ، متکا بزارید تکیه کند شوهرم خسته است کلی کار کرده یک لنج پر از ماهی شوریده آورده بچه ها از حرفهای پیر زن قاه قاه خندیدند ننه کریم رو کرد به ناخدا و گفت پیر مرد کنار گود نشستی و میگی لنگش کن ؟لاف زدن و از این و اون خرده گرفتن کار سختی نیست بجای این حرفها به بچه هام خسته نباشید بگو و دلگرمشون کن ناخدا زیر لب غر و لندی کرد و با بی حوصلگی مثل اینکه مجبورش کرده باشند گفت خدا قوت بچه ها.
جمال درویش