روزگاری نه چندان دور اهواز که می آمدی تا چشم کار می کرد یک چیز دیده می شد شهری خالی از درخت، فضای سبز اهواز ذوق طبیعت دوستان را کور می کرد. روزگار می گذشت مردم آنقدر خسته بودند از ناملایمتی سالهای جنگ که همین که شهر بوی بمب و خمپاره نمی دادراضی شان می کرد، عده ای هم در آرامش شهر، عقاب چشم هایشان نفت وفولاد و صنعت و آب دید،
خبری از دود و گردوخاک و باران اسیدی نبود ولی تا دلتان بخواهد گرما بود و گرما آن هم نصیب مردمی که داغ فرزندهای از دست رفته و یاد خانه های گرم ویران شده شان هنوز گوشه دلهایشان را وصل می کرد به این خاک.
گذشت تا فرزندان این خاک خشت خشت روی هم بگذارند تا دوباره پاهایشان را در چهاردیواری خود دراز کنند اما عده ای در آن سوی شهر کوه کوه می گذاشتند روی هم تا کارخانه ها بالا رود،
کسی هم به فکر نفس اهواز نبود، تا کسی آمد که یادش بیاید شهر سرسبزی هم می خواهد.
عقربه ها ميلياردها دور زد از آن موقع که آب از اهواز می رفت از آن موقع که دود های کارخانه ها حتی ساعت ها اولیه صبح آسمان را تیره می کرد حتی از زمانی که مردم مهمان پرست جنوب ریز گردهای اجنبی را پذیرفتند امروز رسیده ايم به نيشخند تلخ عقربه هایی که ثبت می کنند ما به جرم نفس در حال مرگ خوزستان چند وقتی است از خیابان های شهر تا کوچه پس کوچه هايش فقط درخت های جوان چند ساله را سر می بریم.